۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

وظایف و مشغله های آقای چمبولسکی

آقای چمبولسکی گرفتار است. هوا هم گرم است. شب ها که به اتاق برمی گرد پنجره را باز می کند و آماده ی دیداربا میهمانان می شود. بعضی ها که کنگر خورده و لنگر انداخته اند، اون پشه کوره ها. بسیار هم بی نزاکت هستند و متوجه شأن آقای چمبولسکی نیستند حتی یکبار وارد بینی آقای چمبولسکی شدند. زنبورها از همه فهمیده تر هستند. آقای چمبولسکی با آن ها گفتمان می کند، بعضی وقت ها از توی راهرو، از لای در ورودی و آنها خودشون می روند. آقای چمبولسکی شجاع است و با خرمگس ها جنگ تن به تن می کند. کفشدوزک ها از همه بیشتر مقاومت می کنند. هم اهل گفتمان نیستند و هم بالعکس آقای چمبولسکی ترسو هستند و فرار می کنند و بعد از نیم ساعت تلاش آقای چمبولسکی، حاضر می شوند به آقای چمبولسکی اعتماد کنند تا آقای چمبولسکی ایشان را به طبیعت بازگرداند

..

آقای چمبولسکی بسیار آینده نگر است. برای همین همیشه ظهرها از سالن غذاها نون و پنیر می برد تا عصر ها مشکلی بیش نیاید. اینبار ولی هر چه می گردد نمی داند آن را کجا گذاشته. آن آقایی که همیشه آن طرف میز می نشیند و به آقای چمبولسکی امر ونهی می کند و از خودش صداهای عجیب در می آورد می گوید که او نون پنیر آقای چمبولسکی را نخورده است. البته بر آقای چمبولسکی واضح و مبرهن است که آن آقاهه تو زندگیه قبلیش موش بوده است وعاشق پنیر ولی چرا خیال کرده که آقای چمبولسکی ممکن است به او مظنون باشد؟ آقای چمبولسکی چشمهایش را تنگ می کند و تا عمق ضمیر ناخودآگاه آقاهه نفوذ می کند. آنجا بچه ای را در حال خوردن نون پنیر هم کلاسی هایش، می بیند .

..

ظهراست و آقای چمبولسکی وارد سالن غذاها می شود و می رود توی صف. اون خانمی که پشت دخل است البته همیشه به نظر آقای چمبولسکی در حدٌ قابل قبولی بوده است ولی این بار رنگش هم عوض شده. آقای چمبولسکی حواسش نیست و ناخودآگاه نیشش تا بناگوش باز می شود. آقای چمبولسکی برای خودش مشغول غذا خوردن می شود و یک مرتبه احساس وظیفه می کند. یک لقمه ی دیگر می خورد بلکه ... ولی حس وظیفه همچنان بر گردنش سنگینی می کنه. بلند می شود و میرود از اون خانمه به خاطر رنگش تشکر می کند. آقای چمبولسکی راحت می شود.

۱۳ نظر:

Unknown گفت...

کفشدوزک شانس و اقبال است و سوراخ دماغ فراخ!

ميم گفت...

پس خاله عنكبوت چي؟

ميم گفت...

من يه عنكبوت داشتم كه مدت زيادي با هم زندگي مي كيرديم. هرشب كه من مي اومدم، بيرون بود و سلام و احوالپرسي مي كرديم و بعدش اون مي رفت پشت كمد. اما يه روز كه مي خواستم يه سوسك را بكشم مجبور شدم پشت كمد پيف پاف بزنم و اون هم مرد
:(
مين چند هفته پيش

ناشناس گفت...

yek marmulak kuchak ham inja dar entezarete,ta biai va khodesho neshan bedeh fekr konam in ra kam dashti ,

تصویرها گفت...

عنكبوت اگه کوچیک باشه کاریش نداره ولی اگه گنده باشه کاره لنگه دمپایی!

ناشناس عزیز لطفا خودش رو بشناسونه!

Unknown گفت...

مارمولکه چشماش خیلی قشنگ و درشته! خانواده می خواست بکشدش اما من نذاشتم!! حالا هم مفقودالاثره !! D:

RahiL گفت...

راحت شدن رو هستم. جک و جونور رو ولی نه نیستم! D:

soroush گفت...

با تشکر از حیات وحشتان.

ناشناس گفت...

rasti shenakhti nashenaso az koja fahmidi azizeh

alaleh گفت...

من هم به نوبه ی خودم از رنگ شناسیتون تشکر می کنم!!! :)
...
( بالاخره این آقای چمبلوسکی دروازه های نظر دونیش رو به روی این نقاشچی باشی باز کرد و اینجانب با این که نظرات را داغ داغ به سمع و نظر رسانده بود دلش نیامد اینجا درفشانی ننماید )!!!

soroush گفت...

به نظر می آد هنوز بعضی ها نمی دونن همه ناشناسهای عزیزند

ناشناس گفت...

shoma ke kheyli azizid makhsusan baed az aghay pedar shodan

بیتا گفت...

خوب شد تشکر کردی واقعا راحت میشه آدم :)