۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

مانیفست



بدین وسیله آقای چمبولسکی (حفظه ا...) اعلام می دارد که از میان امور غیبی و
واردات کاتوره ای، فقط وفقط فرمایش های خواجه ی شیراز، که لسان الغیب باشد،
و رهنمون های ای چینگ، که از بلاد چین وماچین باشد، را روشنگر و راهگشا
یافته است و سایر انواع رنگارنگ دریافت ها و روش ها ی غیبی را نارسا و باری بر
خاطر دانسته، بر دیوار می کوبد!
.
لهذا پیروی از هر روش دیگری مضاف بر دو روش یاد شده بای نحو کان در
حکم مُمازحه، که منظور همان مزاح باشد، با آقای چمبولسکی است و برهر فردیست که
لپ طرف مربوطه را کشیده، ماچ نماید.
.
پنجم دسامبر المبارک 2009 سال بعد از میلاد عمو عیسی (قم)

.
.

* Stochastic: کاتوره ای (تصادفی)

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

وظایف و مشغله های آقای چمبولسکی

آقای چمبولسکی گرفتار است. هوا هم گرم است. شب ها که به اتاق برمی گرد پنجره را باز می کند و آماده ی دیداربا میهمانان می شود. بعضی ها که کنگر خورده و لنگر انداخته اند، اون پشه کوره ها. بسیار هم بی نزاکت هستند و متوجه شأن آقای چمبولسکی نیستند حتی یکبار وارد بینی آقای چمبولسکی شدند. زنبورها از همه فهمیده تر هستند. آقای چمبولسکی با آن ها گفتمان می کند، بعضی وقت ها از توی راهرو، از لای در ورودی و آنها خودشون می روند. آقای چمبولسکی شجاع است و با خرمگس ها جنگ تن به تن می کند. کفشدوزک ها از همه بیشتر مقاومت می کنند. هم اهل گفتمان نیستند و هم بالعکس آقای چمبولسکی ترسو هستند و فرار می کنند و بعد از نیم ساعت تلاش آقای چمبولسکی، حاضر می شوند به آقای چمبولسکی اعتماد کنند تا آقای چمبولسکی ایشان را به طبیعت بازگرداند

..

آقای چمبولسکی بسیار آینده نگر است. برای همین همیشه ظهرها از سالن غذاها نون و پنیر می برد تا عصر ها مشکلی بیش نیاید. اینبار ولی هر چه می گردد نمی داند آن را کجا گذاشته. آن آقایی که همیشه آن طرف میز می نشیند و به آقای چمبولسکی امر ونهی می کند و از خودش صداهای عجیب در می آورد می گوید که او نون پنیر آقای چمبولسکی را نخورده است. البته بر آقای چمبولسکی واضح و مبرهن است که آن آقاهه تو زندگیه قبلیش موش بوده است وعاشق پنیر ولی چرا خیال کرده که آقای چمبولسکی ممکن است به او مظنون باشد؟ آقای چمبولسکی چشمهایش را تنگ می کند و تا عمق ضمیر ناخودآگاه آقاهه نفوذ می کند. آنجا بچه ای را در حال خوردن نون پنیر هم کلاسی هایش، می بیند .

..

ظهراست و آقای چمبولسکی وارد سالن غذاها می شود و می رود توی صف. اون خانمی که پشت دخل است البته همیشه به نظر آقای چمبولسکی در حدٌ قابل قبولی بوده است ولی این بار رنگش هم عوض شده. آقای چمبولسکی حواسش نیست و ناخودآگاه نیشش تا بناگوش باز می شود. آقای چمبولسکی برای خودش مشغول غذا خوردن می شود و یک مرتبه احساس وظیفه می کند. یک لقمه ی دیگر می خورد بلکه ... ولی حس وظیفه همچنان بر گردنش سنگینی می کنه. بلند می شود و میرود از اون خانمه به خاطر رنگش تشکر می کند. آقای چمبولسکی راحت می شود.

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

بسی در فراز شدم و فرود آمدم و باز خواست بر نخاست.

تقلایی کنم بلکه من برخیزم.


۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

خواب دیدم ...




خواب دیدم.
.
خواب دیدم که شیر ایرانی برگشته. هیکلی به غایت بزرگ داشت.
.
به تیری زهر آلود بیهوشش کرده بودند و بر تیرکی آویخته، با خود می بردندش.
.
مردمان در گوش هم زمزمه می کردند که جمعیتی ار این شیران بازگشته اند.

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

و هم چنان باز می گردد










۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

صحن













۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

اهمیت آقای چمبلسکی





آقای چمبلسکی این بار سحر خیز است. از آن جنگل عریان خارج می شود تا سوار بر کرم آهنی، باز هم به آن طیاره دانی آن ور شهر برود. پدر آقای چمبلسکی قرار است بیاید و آقای چمبلسکی برای همراهی عازم است. او در حالی که یک چمدان پر از لباس را پست سر خود می کشد از اقامتگاه خارج می شود. چمدان را باید به پدرش دهد تا بعدا با خود بازگرداند. در راه ایستگاه از کنار اتومبیل قرمز پارک شده ای می گذرد. کاش می شد سوارش شد. سرانجام به ایستگاه می رسد و سوار بر کرم شبکه ی تند منطقه ای می شود. آقای چمبلسکی مسافران را زیر چشمی نظاره می کند، آن ها لابد گمان می کنند که آقای چمبلسکی با آن چمدان راهی سفر است و آقای چمبلسکی از اینکه آن ها گول خورده اند دچارغرور و پوزخند می شود.

آقای چمبلسکی به موقع می رسد. او پدرش را می بیند که منتظر چمدانش است. (الان دوتا چمدان در کار است. اشتباه نشه) آقای چمبلسکی با پدرش بای بای می کند. سپس متوجه یک آقای جوان دراز و زرد اوتو کشیده می شود که نام پدرش را در دست دارد. آقای چمبلسکی از اینکه پدرش را می شناسند خوشحال می شود و به آن آقای دراز و زرد می گوید که ایشان در واقع منتظر پدر آقای چمبلسکی هستند و به ایشان اطمینان می دهد که پدرش رسیده و منتظر چمدانش است. آن آقای دراز و زرد آقای چمبلسکی را، که چمدان به دست است، می نگرد و آقای چمبلسکی در چهره ی او آثار گیجی را مشاهده می کند و باز دچار پوزخند می شود.

چرخ نقاله از حرکت می ایستد. چمدان پدر آقای چمبلسکی از طیاره جا مانده است و پدر آقای چمبلسکی فرم های زیادی پر می کند و خسته است و بلاخره بیرون می آید. آن آقای دراز و زرد یک ارابه می آورد و چمدان آقای چمبلسکی را روی آن می نهد و می خواست آن را هل دهد ولی آقای چمبلسکی که چلاق نیست، خودش شخصا هل می دهد. آن ها به پارکینگ رفتند و آن آقای دراز و زرد صندوق اتومبیلی را باز کرد و چمدان را در آن نهاد. این همان اتومبیل صبحی بود فقط سیاهش. البته آقای چمبلسکی شخصیت قانعی هستند و رنگ برایشان مهم نیست خیلی. پدر آقای چمبلسکی خودش رفت و روی صندلی عقب نشست. آقای چمبلسکی هیجان زده بود و می خواست بره صندلی جلو. در همین هنگام آن آقای دراز و زرد در عقب را با ادب و احترام خاصی برای آقای چمبلسکی باز کرد. آقای چمبلسکی باز ایستاد و تامل کرد، موقعیت بسیارمهم بود. احساس کرد در حال حرکت به سمت اجلاس سران در سازمان ملل است. برای همین با وقار و شکوه خاصی روی صندلی نشست و آن آقای دراز و زرد در را بست.
آقای چمبلسکی آن جا بود که فهمید اهمیت او بر همگان معلوم شده است.