۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

صحن













۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

اهمیت آقای چمبلسکی





آقای چمبلسکی این بار سحر خیز است. از آن جنگل عریان خارج می شود تا سوار بر کرم آهنی، باز هم به آن طیاره دانی آن ور شهر برود. پدر آقای چمبلسکی قرار است بیاید و آقای چمبلسکی برای همراهی عازم است. او در حالی که یک چمدان پر از لباس را پست سر خود می کشد از اقامتگاه خارج می شود. چمدان را باید به پدرش دهد تا بعدا با خود بازگرداند. در راه ایستگاه از کنار اتومبیل قرمز پارک شده ای می گذرد. کاش می شد سوارش شد. سرانجام به ایستگاه می رسد و سوار بر کرم شبکه ی تند منطقه ای می شود. آقای چمبلسکی مسافران را زیر چشمی نظاره می کند، آن ها لابد گمان می کنند که آقای چمبلسکی با آن چمدان راهی سفر است و آقای چمبلسکی از اینکه آن ها گول خورده اند دچارغرور و پوزخند می شود.

آقای چمبلسکی به موقع می رسد. او پدرش را می بیند که منتظر چمدانش است. (الان دوتا چمدان در کار است. اشتباه نشه) آقای چمبلسکی با پدرش بای بای می کند. سپس متوجه یک آقای جوان دراز و زرد اوتو کشیده می شود که نام پدرش را در دست دارد. آقای چمبلسکی از اینکه پدرش را می شناسند خوشحال می شود و به آن آقای دراز و زرد می گوید که ایشان در واقع منتظر پدر آقای چمبلسکی هستند و به ایشان اطمینان می دهد که پدرش رسیده و منتظر چمدانش است. آن آقای دراز و زرد آقای چمبلسکی را، که چمدان به دست است، می نگرد و آقای چمبلسکی در چهره ی او آثار گیجی را مشاهده می کند و باز دچار پوزخند می شود.

چرخ نقاله از حرکت می ایستد. چمدان پدر آقای چمبلسکی از طیاره جا مانده است و پدر آقای چمبلسکی فرم های زیادی پر می کند و خسته است و بلاخره بیرون می آید. آن آقای دراز و زرد یک ارابه می آورد و چمدان آقای چمبلسکی را روی آن می نهد و می خواست آن را هل دهد ولی آقای چمبلسکی که چلاق نیست، خودش شخصا هل می دهد. آن ها به پارکینگ رفتند و آن آقای دراز و زرد صندوق اتومبیلی را باز کرد و چمدان را در آن نهاد. این همان اتومبیل صبحی بود فقط سیاهش. البته آقای چمبلسکی شخصیت قانعی هستند و رنگ برایشان مهم نیست خیلی. پدر آقای چمبلسکی خودش رفت و روی صندلی عقب نشست. آقای چمبلسکی هیجان زده بود و می خواست بره صندلی جلو. در همین هنگام آن آقای دراز و زرد در عقب را با ادب و احترام خاصی برای آقای چمبلسکی باز کرد. آقای چمبلسکی باز ایستاد و تامل کرد، موقعیت بسیارمهم بود. احساس کرد در حال حرکت به سمت اجلاس سران در سازمان ملل است. برای همین با وقار و شکوه خاصی روی صندلی نشست و آن آقای دراز و زرد در را بست.
آقای چمبلسکی آن جا بود که فهمید اهمیت او بر همگان معلوم شده است.