۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

اوج



۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

آب وارون




۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

وقتی که تو اینجا نیستی

وقتی که تو اینجا نیستی من کلافه هستم. بی حوصله می شم، نه دستم به کار می ره نه ساز زدن فایده داره نه آواز خوندن. کارهای مونده می شن هیولا. وقتی که تو اینجا نیستی بقیه میان که جاتو پر کنن. هر کدومشون هم یه جور نظر می دن: این طور درست است. آن طور درست نیست. این جور باید باشی. آن جور نباید باشی. باز خواست و سرزنش هم می کنند: چرا چنین کردی چرا چنین نکردی چرا ... تا کی ... یکی از این ور می کشه اون یکی از اون ور.هر کدومشون یه خدا هستن برا خودشون، از عالم غیب فرمان نازل می کنن. همشون فرستاده ی یکی هستن. تصاویر مختلف یه چیز. اونی که اون پشت تو تاریکی پنهان شده و ملامت می کنه.

امّا وقتی که اینجا هستی اون بقیه نیستن، شاید هم هستن ولی صداشون در نمی یاد. اگر هم بیاد راه به جایی نداره. وقتی که شاه بیاد دیگه محتسب را خرش به چند؟ تو می شی فرمانده بقیه مطیع.
وقتی که اینجا هستی دنیا روشنه راه حل ها معلومن و درها باز. وقتی که اینجا هستی دیوار ها کوتاه ترن، غیر ممکن پیداش نمی شه. سختی ها مثل همیشه پا برجا هستن. پا برجا هستند و سندانی برای آختگی شمشیر تو. تا کی می خوای بری و بیای؟ بیا و بمون. اینجا خانه ی توست.
آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشه ای
و آن نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت